جدول جو
جدول جو

معنی سر زنگ - جستجوی لغت در جدول جو

سر زنگ
نوک استخوان گاو و گوسفند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سراهنگ
تصویر سراهنگ
پیشرو قافله، پیشرو قوم، پیشرو لشکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر زدن
تصویر سر زدن
سر برزدن، سر برآوردن و روییدن گیاه از زمین یا برگ و غنچه از درخت، برآمدن آفتاب
فرهنگ فارسی عمید
(سَ رِ زُ)
کنایه از زلف. (غیاث) ، کنایه ازناز و غمزه و عشوه و کرشمه و عتاب. (برهان). کنایه از ناز و تبختر. (انجمن آرا) (آنندراج) :
از رشک بنفشه را پریشان دارد
زلفش سر زلفی که به ریحان دارد.
ظهوری (از آنندراج).
ناحق چو شانه در جگر زلف میکنم
با نوخطان سخن به سر زلف میکنم.
ملا مفید بلخی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ زَ)
دهی است از دهستان طیبی گرمسیر بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 6هزارگزی جنوب باختری لنده مرکز دهستان و 70 هزارگزی شمال راه شوسۀ بهبهان به آغاجاری، با 130 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفه طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سُ خِ)
اشهب. اشقر. (مهذب الاسماء). صفت اسب است
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ)
به رنگ سرخ:
فرق بر و سینه سوز و دیده دوز و مغزریز
دربار و مشک سای و زردچهر و سرخ رنگ.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 51)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
درازنج. نام قریه ای از چغانیان. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(حِ بَ تَ)
سرزنش. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، گردن زدن. (برهان) (جهانگیری). سر بریدن. (آنندراج). کشتن:
که ما بی گناهیم از رهزنی
اگر بخشش آری اگر سر زنی.
فردوسی.
وز آنجا به نوش آذر اندر شدند
رد و هیربد را همه سر زدند.
فردوسی.
که جام باده به ساقی دهد بدست تهی
به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا.
مسعودسعد.
، بی رخصت و اجازت و بی خبر و به یک ناگاه به خانه و مجلسی درآمدن. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) :
این جهان الفنجگاه علم تست
سر مزن چون خر دراین خانه خراب.
ناصرخسرو.
جز او هرکه او باتو سر میزند
چو زلف تو بر سر کمر میزند.
نظامی.
، ملاقات کردن. دیدارکردن. سرکشی و بازرسی کردن:
از آن پس که چندی برآمد بر این
سری چند زد آسمان بر زمین.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 271).
، طلوع کردن:
شب تیره تا سر زد از چرخ شید
ببد کوه چون پشت پیل سپید.
فردوسی.
شب تیره چون سر زداز چرخ ماه
به خرّاد برزین چنین گفت شاه.
فردوسی.
وز مغرب آفتاب چو سر زد مترس اگر
بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 44).
آمد سحر به کلبۀ من مست و بی حجاب
امروز از کدام طرف سر زد آفتاب.
صائب.
، ظهور کردن چیزی. (انجمن آرا) (آنندراج). ظاهر شدن. (غیاث) :
چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز
کز خطا نادم نگردیدن خطایی دیگر است.
صائب.
، سر برون آوردن و بلند کردن، رستن و روییدن چیزی. (آنندراج) :
یک دو مویت کز زنخدان سر زده
کرده یکسانت به پیران دومو.
سوزنی.
- سر برزدن، رستن. روئیدن. سر برون آوردن:
این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده
بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست.
ناصرخسرو.
، کنایه از سعی و تلاش کردن بزور، از قبیل قدم زدن که عبارت از طی کردن راه است به استقامت قدم، حک کردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ هََ)
پیشرو لشکر که بعربی مقدمهالجیش خوانند و بترکی هراول گویند. (آنندراج) (برهان). پیشرو لشکر. (شرفنامۀ منیری) :
طلایه نگه کن که از خیل کیست
سرآهنگ این دوده را نام چیست.
فردوسی.
و هر کس را از آن مقدمان و سرآهنگان نیکوئیها کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 46). و همه اصفهبدان و سرآهنگان و سرلشکر جدا کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 67).
سر سرهنگان سرهنگ محمد هروی
که سرآهنگان خوانند مر او را سرهنگ.
سنائی.
سرآهنگ تا ساقه از تیر و تیغ
برآورد کوهی ز دریا بمیغ.
نظامی.
درای شتر خاست از کوچگاه
سرآهنگ لشکر درآمد براه.
نظامی.
و ابوعبداﷲ محمد و ابواحمدسرآهنگ و... در وجود آمدند. (تاریخ قم ص 235).
، عسس و شحنه و میر شب. (آنندراج) :
ز صدر خاص ده عارض بدرکرد
سرآهنگان شب بیدارتر کرد.
نزاری قهستانی (از آنندراج).
، تارگنده باشد که بر تارها بکشند. آن را تیر هم گویند. (آنندراج). تار گنده را نیز گویند که بر سازها کشند. (برهان) (رشیدی) :
عدو اگر نبود گو مباش آن بدرگ
بریشمی است بر این ارغنون سرآهنگی
بقای جان تو بادا کدام اوتار است
که گر بلرزد تاری قفا خورد چنگی.
اخسیکتی.
جماعت مغنیان بریشم سرآهنگی از برای جمال را بندند. (لباب الالباب عوفی ج 2 ص 244 و 245) ، خوانندگی و نوازندگی. (آنندراج) :
نشست و در زبان بگرفت در عشاق آهنگی
که ساز زهره را بشکست در حیرت سرآهنگش.
سیف اسفرنگ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مرغی که درخت را با منقار خود سوراخ کند و دارکوب نیز گویند. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ زُ)
که سراو بزرگ باشد، کنایه از عظیم الشأن و عالی مرتبه. (برهان) (انجمن آرای ناصری) :
چو شدم سربزرگ درگاهش
یافتم راه توشه از راهش.
نظامی.
پسر گفتش آخر بزرگ دهی
به سرداری از سربزرگان مهی.
سعدی.
، پرزورغالب. خودخواه:
در این هم نبردی چو روباه و گرگ
تو سرکوچک آیی و من سربزرگ.
نظامی.
کآن یکی گر سگ است گرگ شود
وین بقصد تو سربزرگ شود.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
دهی است از دهستان فریمان شهرستان مشهد. دارای 191 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، بنشن. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرآهنگ
تصویر سرآهنگ
پیشرو لشکر، سرهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرخ رنگ
تصویر سرخ رنگ
آنچه به رنگ سرخ باشد سرخ فام قرمز رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
بریدن سر گردن زدن، ناگاه به محلی وارد شدن، سر بر آوردن گیاه از خاک، طلوع کردن آفتاب، رسیدگی کردن وارسی کردن، باز دید کردن کسی یا محلی، رفتن و خبر گرفتن از کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر آهنگ
تصویر سر آهنگ
سرهنگ، خوانندگی دو بیت خوانی، ابتدای آهنگ خوانی، تار کلفت ساز بم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر بزرگ
تصویر سر بزرگ
آنکه دارای سری بزرگ است، عالی رتبه عظیم الشان
فرهنگ لغت هوشیار
جانوریست از شاخه بند پاییان از رده سخت پوستان دارای چنگالهای بلند که در آب زندگی کند و در خشکی هم راه رود و بیک پهلو حرکت نماید پنجچا سرطان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر رنگ
تصویر پر رنگ
که رنگ تند دارد که سیر رنگ است مقابل کم رنگ: چای پر رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر زدن
تصویر سر زدن
((~. زَ دَ))
روییدن گیاه از خاک، طلوع کردن آفتاب، به احوالپرسی کسی رفتن، وارسی کردن
فرهنگ فارسی معین
روییدن، سبزشدن، سر برآوردن، برآمدن، طلوع کردن، بردمیدن
متضاد: افول کردن، غروب کردن، دیدن کردن، بازدید کردن، ناگهانی به جایی واردشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گیره ی چارقد زنان شامل دو عدد سکه ی نقره ای بوده و به وسیله
فرهنگ گویش مازندرانی
پارچه ی شلوار
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع لنگای عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
نخی که برای بستن کیسه به کار رود، محل اولین انشعاب آب در
فرهنگ گویش مازندرانی
درگیری دو حیوان مثل سگ و شغال، زیر و رو شدن، بالش، متکا، زیر سری
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان خانقاه پی قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
برنج پخته شده با شیر که به وقت خوردن کره یا سرشیر و ماست به
فرهنگ گویش مازندرانی
زردپی مچ پا در بالای پاشنه، ماهیچه ی پا، مچ، مچ پا
فرهنگ گویش مازندرانی
عروس فرزند، زن پسر
فرهنگ گویش مازندرانی
پر رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
ساق پا
فرهنگ گویش مازندرانی
درپوش، درپوش ظروف فلزی
فرهنگ گویش مازندرانی
جاندار، زنده دل و با نشاط
فرهنگ گویش مازندرانی